زمستانی گذشت سخت غم انگیز بهاری رسید بی اندازه دل انگیز
زمستانم بود سیاه و سفید بهارم شده رنگین و سپید
شعر رو بیخیال، اینو بهت بگم که مدتی بود فکر میکردم خدا حواسش به من نیست
فکر میکردم بندشو فراموش کرده
اما همش خیال باطل بود
مگه میشه خدای به این بزرگی بندشو فراموش کنه
درسته روز های سختی بود
ولی شاید میخواست منو امتحان کنه!!!
شایدم میخواست یه چیزی رو بهم یاد بده!
آره میخواست یه چیزی رو بهم یاد بده
اما خودش مستقیم بهم نگفت ها
یه فرشته نجات برام فرستاد
فرشته نجات!!!
آره واژه خیلی خوبیه براش
میدونی این فرشته نجات چی بهم یاد داد؟
این فرشته نجات توی ساعت های پایانی زمستون اومد و دل تکونی رو بهم یاد داد
و این دل تکونی بهترین عیدی عمرم بود
آره تو فرشته نجات منی
حالا هرکی که هستی یا تو هر سنی که هستی و هر جای دنیا که زندگی میکنی،
برام فرقی نداره
فقط اینو میدونم که:
فرشته نجات منی هرچند مجازی
ممنونم ازت
[ سه شنبه 95/1/3 ] [ 12:59 صبح ] [ محمد ]